یک لحظه عرقی که روی تنم است خنکم می کند.نور سفید خیلی اذیت می کند.پتو را روی صورتم می کشم.
صدا می آید .دلم می گیرد.گروهی را می بینم.بالا و پایین می پرند.سینه می زنند.خوشحال می شوم.باز هم صدا می آید.
یاری می طلبد.نگران می شوم.گروهی کنارتر ساز می زنند.می رقصند.صدا ملتمسانه تر می آید.لبم را میگزم.نور در چشمم میزند.
پتو را کنار می دهم.نور به چشمم می تابد.سفیدی اش اذیتم می کند.متکا داغ شده.برعکسش می کنم.روی صورتم می گذارم.
آن گروه سینه زن را می بینم.دارند می رقصند.فریاد نمی زنم.آن رقاص ها دارند سینه می زنند.
صدا می آید.یاری می طلبد.فریاد می زنم.در اطاق باز می شود.پرستار می آید.آمپول میزند.خوابم می گیرد.
روپوش سفید می رود.در را می بنددورقاص ها کنار سینه زن ها می آیند.با هم دست می دهند.نور خاموش و روشن می شود.
ساز میزنند.می رقصند.می خوانند.گریه می کنند.سینه می زنند.به هم چشمک می زنند.جایشان را عوض می کنند.
نور خاموش می شود.صدا فریاد می زند.اما آرام است.آهسته زیر لب تکرار می کنم:هل من ناصر ان ینصرنی؟