و خدایی که در این نزدیکی است

55 کلمه!!! جمعه 87/2/27 ساعت 10:27 عصر

76 ساله بود.برایش جشن تولد گرفته بودند.کادو هم خریده بودند و تا به حال اینقدر محبت ندیده بود.اول متعجب شد،اما زود گذشته را فراموش کرد.موسیقی،رقص،عشق،نوه ها،بوسه،فرزندان،محبت،کیک.

گفتند:عکس می گیریم.

بهترین لباس را پوشید.پشت سرش پرده سفید.لبخند زد.بیچاره نمیدانست عکس برای اعلامیه است!!!


نوشته شده توسط: موحد

اول درس شنبه 87/2/7 ساعت 2:52 عصر

آقا جان گفته بود:((دیگر حق نداری بروی راه پیمایی))

احسان می گوید آقای عظیمی آمده در خانه و بهش گفته که صبح ها مدرسه را تعطیل می کنیم و از در پشتی می رویم راهپیمایی.

آقا جان می گوید:((تو اول از همه باید درست را بخوانی،بعد هم شلوغی و این کارها چه ربطی به بچه ها دارد؟))این ها را می گوید و اصلا منتظر جواب نمی ماند.اصلا هم حوصله بحث کردن ندارد.

می دانم آقای عظیمی تهدیدش کرده که کارش را ازش می گیرند،اما به روی خودم نمی آورم.

تازه،حضرت آیت ا... خودش گفته:الان اول مبارزه،بعد درس.

حاج آقا حسینی هم همین حرف را زد.بعدش هم گفت:البته درس هم نباید فراموش بشود.

ولی مگر می شود هم درس خواند و هم رفت شلوغی؟

اما آقاجان برای هیچ کدام از این ها عصبانی نیست.حتی وقتی عکس آیت ا... را آوردم خانه هم خیلی عصبانی نشد.

ولی دیدم یواشکی با احسان حرف می زد.

احسان می گوید:امروز آقاجان مرا در راهپیمایی دیده.خوب حق هم داشته بترسد.آخر این شعار جدید واقعا هم ترسناک است.ولی خوبیش این است که خودمان ساختیم.من و علی و مجید.

امروز هم که برای اولین بار با صدای بلند گفتم ترسیدم.آخر ازحاج آقا حسینی اجازه نگرفته بودم.قرارمان هم همین بود.

اما وقتی که مردم تکرار کردند کیف کردم.حال خوبی داشت.مو به تن هر سه تامان سیخ شده بود.

مرد ها بلند می گفتند:صد من اسهال خونی.....و بعد هم زن ها می گفتند:به روح کازرونی.

و سرباز های ارتش بیچاره ها ماتشان برده بود.تازه دو سه روز بود که کازرونی کشته شده بود و سه تایی قرار گذاشته بودیم که هر وقت مرد این شعار را بدهیم.وگر نه اگر زنده بود.....

آقاجان یکهو عصبانی می شود و می گوید:((اصلا اگر این دفعه توی راهپیمایی ببینمت جلو چشم همه کتکت می زنم))

بلافاصله هم احسان می گوید:نه آقاجان.امروز یکنفر همین کار را کرد.بعد همه فکر کردند ساواکی است و کتک مفصلی بهش زدند.

بعد هم چشمکی به من می زند و دوتایی زیرزیرکی می خندیم.


نوشته شده توسط: موحد

این باید شهید بشه!! چهارشنبه 87/2/4 ساعت 12:32 عصر

با پا می کوبم به در اطاق بابا بعد هم می روم مینشینم وسط اطاقش و سرش داد میزنم:تو چرا شهید نشدی؟

مامان زهره می آید و می گوید:تو باز شروع کردی؟

و من همانطور که نشسته ام به پیشبند و چاقو و سیب زمینی توی دستش نگاه می کنم و می گویم:این باید شهید می شد.

بعد هم به سرنگ و تشت زیر تخت بابا نگاه می کنم،گرمم می شود و با بغض می گویم:این با یَد شَ هید می شُد!!! و می زنم زیر گریه.

صورتم را می گذارم روی تخت بابا.روی پتوی داغش.

مامان نمی داند که دارند به بچه شهید ها کامپیوتر می دهند.مامان نمی داند همه شان خانه دارند و هی نباید التماس آقای اصلانی را بکنند و همش نباید ساکت باشند

مامان حتی نمی داند که آنها هر چند تا دفتر فانتزی که بخواهند می توانند داشته باشند.

پای بابا را نگاه میکنم.با دست می زنم رویش.تقی صدا می کند.حیف که بابا نمی تواند حرف بزند.حتی نگاهم نمی کند.سرم را می گذارم توی بغلش و با دست هایم،دست هایش را می کشم روی سرم.

الان خیلی وقت است که توی بغلش خوابیده ام.


نوشته شده توسط: موحد

بخوان!! دوشنبه 87/2/2 ساعت 3:46 عصر
سلام خدا جان.از امروز که روحانی مسجد مان گفت باید با خدا دوست باشید برایت نامه می نویسم.نمی دانم چه صدایت کنم.آخر وقتی دایی ناصر تو را ((آخدا)) صدا می کند،بابا لبش را می گزد و میگوید که تو قهرت می آید.راستی،مگر تو قهر هم می کنی؟اولش بگویم ها!از دوستی که هی قهر و آشتی کند خوشم نمی آید ها!اما خوب آخدا هم قشنگ است.راستی تو آقایی یا خانم؟مامان می گوید تو نوری.وقتی هم ازش ژرسیدم که شبها کجا می روی لبش را گزید.

راستی یک چیزی بهت بگویم ناراحت نمی شوی؟می دانم مامان هم گفته اگر نگاهشان کنم سنگ می شوم.اما خوب دوتا دوست که این حرف ها را با هم ندارند.سه شنبه صبح توی اتوبوس دیدمش.از روی همان صندلی.از آن روز به بعد همش روی آن صندلی می نشینم و به عقب اتوبوس نگاه می کنم.حتی یکبار ژپیرمرد روبرویی دعوایم کرد،ولی عیب ندارد.حتی تر اینکه بچه های مدرسه مسخره ام می کنند.ولی خوب باز هم عیبی ندارد.

تو هم او را دیدی؟همان را می گویم که چشم هایش درشت و سیاه بود و خواب آلود میله را گرفته بود و خیابان را نگاه میکرد.کاش حداقل می دانستم اسمش چیست.من فکر می کنم نیلوفر باشد.اصلا هر چه هم که باشد من نیلوفر صدایش می کنم.ناراحت که نشدی؟

آخر اصلا نامحرم نبود .حتی یکی از موهایش هم معلوم نبود.تازه اگر تو می خواستی ناراحت بشی که او را نمی آفریدی.من راهم.و حتی این صندلی اتوبوس را.که ازش بتوانم همه اینها را ببینم.حالا که انقدر با هم دوست شده ایم بگذار یک چیز دیگر را هم بگویم.من یکبار هم آهنگ گوش دادم.از همین هایی که ....

راستی تو که این ها را به کسی نمیدهی بخواند.نکند مثل خاله مریم همه را به مامان بگویی.چون من اصلا از دوست فضول خوشم نمی آید.

خوب تو چرا هیچ چیز نمی گویی؟تو تا به حال کار بدی نکردی؟یعنی تو حتی به نیلوفر خودت هم نگاه نکردی؟

ای بابا پس چرا جوابم را نمی دهی؟نکند ناراحت شدی؟تقصیر خودم است،نباید اینقدر زود با کسی صمیمی شوم.

باشد.من نامه را توی چاه می اندازم.خودم دیده ام مامان هم همین کار را میکند.بعدا هر وقت آشتی کردی جوابم را بنویس و بگذار زیر بالشم.

                                                                                         خداحافظ

                                                                                      دوست جدیدت

نوشته شده توسط: موحد

زنی که مرد بود دوشنبه 87/2/2 ساعت 3:45 عصر
 

حتما گمم کرده.اصلا این همه آدم توی خیابان هستند،چرا می آید دنبال من؟چشمهایم میسوزند.هی اشک می آید.

کاش شب های محرم هم از این گازهای اشک آور بزنند تا همه راحت گریه کنیم.خوب نمی بینم.

ولی تا بحال اینقدر تند ندویده ام.پدر سوخته ها یک نفر را با تیر زده اند.نکند محمد باشد؟آن وقت چطور به مادرش خبر بدهم؟

البته بی بی می گوید مادر ها خودشان متوجه می شوند که بچه شان شهید شده یا زنده است.حالم چقدر خراب است.

دارم می میرم.نکند بی بی فکر کند که من مرده ام.باید زودتر بروم خانه و بهش خبر بدهم.یک نفر صدایم می کند.

از صدا و قد کوتاهش متوجه می شوم که پیرزن است.در چوبی خانه اش قیژی می کند و باز می شود.

اگر صدای قلبم را بشنود و بفهمد که ترسیده ام آبرویم می رود.اما بهتر از این است که دستگیر بشوم.زود داخل خانه می شوم.

پیرزن هم بعد از من می آید تو.لابد خواسته ببیند کسی دنبالم هست یا نه.بوی گل محمدی می دهد.

از همین عطر های قرمزی که از مشهد سوغاتی می آورند.می پرسد چه شده است؟می گویم که گاز اشک آور زده اند.دست پاچه شده.

نمی داند چه کار کند.می گوید بروم و دست و صورتم را توی حوض بشویم.ولی محمد گفته اگر آب بخورد بیشتر می سوزد.

می پرسد بیرون چه خبر است؟برایش می گویم که تانک ها دارند برای سرکوب مردم می روند تهران.

می گویم آقا گفته واجب است نگذارید بروند.حتی به قیمت جانتان.با اینکه خوب نمی بینم اما می فهمم که دارد به حرف هایم گوش می دهد.

هوای حیاط خیلی سرد است.می گوید من می روم راه پیمایی.یک نفر را هم صدا می کنم بیاید کمکت.

دوباره در چوبی خانه اش را باز می کند و با همان چادر نماز می رود طرف خیابان.اگر رفته باشد سراغ مامور چه؟

در باز می شود.یک نفر می آید تو.می گوید الان آتش درست می کنم.صدایش چقدر آشناست.بوی کاغذ سوخته می آید.

چقدر این بو را دوست دارم.دستم را می گیرد و میرویم طرف آتش.صورتم را نزدیک آتش می کنم.بوی موی سوخته در هوا می پیچد.

کم کم چشمانم بهتر می شوند.

بر می گردم.محمد دارد با لبخند نگاهم می کند.آتش را خاموش می کنیم.از در خانه خارج می شویم و می دویم طرف خیابان.

 


نوشته شده توسط: موحد

   1   2      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

55 کلمه!!!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 



:: کل بازدیدها ::
4666


:: بازدیدهای امروز ::
8


:: بازدیدهای دیروز ::
2



:: درباره من ::

و خدایی که در این نزدیکی است

:: لینک به وبلاگ ::

و خدایی که در این نزدیکی است


:: آرشیو ::

بهار 1387


:: خبرنامه ::