سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و خدایی که در این نزدیکی است

یکی مرد بود یکی نبود دوشنبه 87/2/2 ساعت 3:43 عصر

-الان که اصلا ماشین نیست.ده خوبه؟ده و نیم چطور؟باشه ده و نیم می بینمت.

موبایلش را قطع کرد.جوان پشتش به من بود.

اتوبوسی با در باز در خیابان حرکت می کرد.هوا خیلی سرد بود.آرام آرام میرفت.گاهی هم نیش ترمزی میزد و مردم که

 گروه گروه سوار می شدند.

سوار نشدم.دور شد...دیگر نمی دیدمش.

پرچم های سیاه روی تیرهای برق بودند.برف رویشان نشسته بود.

جوانی با ماشین جلو پایم ایستاد.

-آقا بفرما بالا هوا خیلی سرده.

به بخاری که از دهانم بیرون می آمد نگاه کردم.بعد هم به صورت جوان.

-صلواتیه...نذر اباعبدالله...پول نمی گیرم.

مهربانانه نگاهش کردم...راهش گرفت و رفت.دور شد دیگر نمی دیدمش.

مرد سیبیلویی چانه اش را روی فرمان گذاشته بود.از ماشینش صدای بلند مداحی می آمد.گاز میداد و روی مردم برف می پاشید.

من هم خیس شدم.سرعتش زیاد بود.زود دور شد.دیگر نمی دیدمش.

جوان کناری ام را نگاه کردم. هنوز هم پشتش به من بود.ساعتش را نگاه کرد.به راه افتاد.

ساعت ده و نیم است.کم کم دور می شود.او را هم دیگر نمی بینم.


نوشته شده توسط: موحد


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

55 کلمه!!!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 



:: کل بازدیدها ::
4584


:: بازدیدهای امروز ::
5


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

و خدایی که در این نزدیکی است

:: لینک به وبلاگ ::

و خدایی که در این نزدیکی است


:: آرشیو ::

بهار 1387


:: خبرنامه ::