سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و خدایی که در این نزدیکی است

ما هم میسوزیم دوشنبه 87/2/2 ساعت 3:45 عصر

سوار اتوبوس می شود و بلند می گوید: شب جمعه است.خیر امواتتون کمک کنید و مثل همیشه کاسه اش را جلو همه می چرخاند.

جیب های کت مشکی اش بدجوری باد کرده اند و کلاه سبزش خیلی توی چشم است.می خواهم به همه بگویم که اگر سید باشد نباید صدقه بدهیم.اما دلم برای صورت آفتاب سوخته اش می سوزد.کارش که تمام می شود از در عقب پیاده می شود.صدای اَمَّن یجیبش هنوز توی گوشم است.رهایم نمی کند.پسر جلویی یک برگه گرفته توی دستش.خودکارش را هم از توی کیفش بیرون می آورد و می نویسد:یکشنبه؛ورزش،نرمش،خورش،چرخش،گردش.بعد هم کمی فکر می کند.می آید خط بعدی و می نویسد:خورش.حتما حواسش نیست که این را یکبار نوشته.

آن طرف خیابان دو نفر دعوا می کنند.همه سرشان را رو به پنجره بر میگردانند.بعد هم که اتوبوس حرکت می کند،گردنشان را می چرخانند،که تا آخرین لحظه ممکن،دعوا را ببینند.هنوز به ایستگاه بعدی نرسیده ایم که راننده نگه می دارد.می گوید:ماشین خراب شده.

پیاده می شوم و می پیچم داخل کوچه.یک ماشین به سرعت از کنارم رد می شود و می پیچد داخل خیابان.روی زمین خون می پاشد.با چرخ هایش گربه را زیر کرده.اول تکان نمی خورد.اما بعد راه می افتد طرف کنار خیابان.دوباره می افتد روی زمین.بعد هم چند بار دست و پا می زند.بوی کاغذ سوخته از داخل یکی از خانه ها می آید.بالا و پایین می پرد.اما نه با دست و پاهایش.انگار هیچ کس نفس نمی کشد.آرام که می شود،کلاغ ها می آیند بالای سرمان.شروع می کنند به قارقار کردن.همه جا هستند.همه شان صدا می کنند.صدایشان مثل پتک می کوبد توی سرم.بعد هم یک گربه دیگر می آید بالای سرش.کمی نگاهش می کند.سرش را می اندازد پایین و می رود کنار دیوار لم می دهد.من هم سرم را می اندازم پایین و می روم طرف خانه.


نوشته شده توسط: موحد


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

55 کلمه!!!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 



:: کل بازدیدها ::
4589


:: بازدیدهای امروز ::
2


:: بازدیدهای دیروز ::
8



:: درباره من ::

و خدایی که در این نزدیکی است

:: لینک به وبلاگ ::

و خدایی که در این نزدیکی است


:: آرشیو ::

بهار 1387


:: خبرنامه ::