با پا می کوبم به در اطاق بابا بعد هم می روم مینشینم وسط اطاقش و سرش داد میزنم:تو چرا شهید نشدی؟
مامان زهره می آید و می گوید:تو باز شروع کردی؟
و من همانطور که نشسته ام به پیشبند و چاقو و سیب زمینی توی دستش نگاه می کنم و می گویم:این باید شهید می شد.
بعد هم به سرنگ و تشت زیر تخت بابا نگاه می کنم،گرمم می شود و با بغض می گویم:این با یَد شَ هید می شُد!!! و می زنم زیر گریه.
صورتم را می گذارم روی تخت بابا.روی پتوی داغش.
مامان نمی داند که دارند به بچه شهید ها کامپیوتر می دهند.مامان نمی داند همه شان خانه دارند و هی نباید التماس آقای اصلانی را بکنند و همش نباید ساکت باشند
مامان حتی نمی داند که آنها هر چند تا دفتر فانتزی که بخواهند می توانند داشته باشند.
پای بابا را نگاه میکنم.با دست می زنم رویش.تقی صدا می کند.حیف که بابا نمی تواند حرف بزند.حتی نگاهم نمی کند.سرم را می گذارم توی بغلش و با دست هایم،دست هایش را می کشم روی سرم.
الان خیلی وقت است که توی بغلش خوابیده ام.