سلام خدا جان.از امروز که روحانی مسجد مان گفت باید با خدا دوست باشید برایت نامه می نویسم.نمی دانم چه صدایت کنم.آخر وقتی دایی ناصر تو را ((آخدا)) صدا می کند،بابا لبش را می گزد و میگوید که تو قهرت می آید.راستی،مگر تو قهر هم می کنی؟اولش بگویم ها!از دوستی که هی قهر و آشتی کند خوشم نمی آید ها!اما خوب آخدا هم قشنگ است.راستی تو آقایی یا خانم؟مامان می گوید تو نوری.وقتی هم ازش ژرسیدم که شبها کجا می روی لبش را گزید.
راستی یک چیزی بهت بگویم ناراحت نمی شوی؟می دانم مامان هم گفته اگر نگاهشان کنم سنگ می شوم.اما خوب دوتا دوست که این حرف ها را با هم ندارند.سه شنبه صبح توی اتوبوس دیدمش.از روی همان صندلی.از آن روز به بعد همش روی آن صندلی می نشینم و به عقب اتوبوس نگاه می کنم.حتی یکبار ژپیرمرد روبرویی دعوایم کرد،ولی عیب ندارد.حتی تر اینکه بچه های مدرسه مسخره ام می کنند.ولی خوب باز هم عیبی ندارد.
تو هم او را دیدی؟همان را می گویم که چشم هایش درشت و سیاه بود و خواب آلود میله را گرفته بود و خیابان را نگاه میکرد.کاش حداقل می دانستم اسمش چیست.من فکر می کنم نیلوفر باشد.اصلا هر چه هم که باشد من نیلوفر صدایش می کنم.ناراحت که نشدی؟
آخر اصلا نامحرم نبود .حتی یکی از موهایش هم معلوم نبود.تازه اگر تو می خواستی ناراحت بشی که او را نمی آفریدی.من راهم.و حتی این صندلی اتوبوس را.که ازش بتوانم همه اینها را ببینم.حالا که انقدر با هم دوست شده ایم بگذار یک چیز دیگر را هم بگویم.من یکبار هم آهنگ گوش دادم.از همین هایی که ....
راستی تو که این ها را به کسی نمیدهی بخواند.نکند مثل خاله مریم همه را به مامان بگویی.چون من اصلا از دوست فضول خوشم نمی آید.
خوب تو چرا هیچ چیز نمی گویی؟تو تا به حال کار بدی نکردی؟یعنی تو حتی به نیلوفر خودت هم نگاه نکردی؟
ای بابا پس چرا جوابم را نمی دهی؟نکند ناراحت شدی؟تقصیر خودم است،نباید اینقدر زود با کسی صمیمی شوم.
باشد.من نامه را توی چاه می اندازم.خودم دیده ام مامان هم همین کار را میکند.بعدا هر وقت آشتی کردی جوابم را بنویس و بگذار زیر بالشم.
خداحافظ
دوست جدیدت