سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و خدایی که در این نزدیکی است

زنی که مرد بود دوشنبه 87/2/2 ساعت 3:45 عصر
 

حتما گمم کرده.اصلا این همه آدم توی خیابان هستند،چرا می آید دنبال من؟چشمهایم میسوزند.هی اشک می آید.

کاش شب های محرم هم از این گازهای اشک آور بزنند تا همه راحت گریه کنیم.خوب نمی بینم.

ولی تا بحال اینقدر تند ندویده ام.پدر سوخته ها یک نفر را با تیر زده اند.نکند محمد باشد؟آن وقت چطور به مادرش خبر بدهم؟

البته بی بی می گوید مادر ها خودشان متوجه می شوند که بچه شان شهید شده یا زنده است.حالم چقدر خراب است.

دارم می میرم.نکند بی بی فکر کند که من مرده ام.باید زودتر بروم خانه و بهش خبر بدهم.یک نفر صدایم می کند.

از صدا و قد کوتاهش متوجه می شوم که پیرزن است.در چوبی خانه اش قیژی می کند و باز می شود.

اگر صدای قلبم را بشنود و بفهمد که ترسیده ام آبرویم می رود.اما بهتر از این است که دستگیر بشوم.زود داخل خانه می شوم.

پیرزن هم بعد از من می آید تو.لابد خواسته ببیند کسی دنبالم هست یا نه.بوی گل محمدی می دهد.

از همین عطر های قرمزی که از مشهد سوغاتی می آورند.می پرسد چه شده است؟می گویم که گاز اشک آور زده اند.دست پاچه شده.

نمی داند چه کار کند.می گوید بروم و دست و صورتم را توی حوض بشویم.ولی محمد گفته اگر آب بخورد بیشتر می سوزد.

می پرسد بیرون چه خبر است؟برایش می گویم که تانک ها دارند برای سرکوب مردم می روند تهران.

می گویم آقا گفته واجب است نگذارید بروند.حتی به قیمت جانتان.با اینکه خوب نمی بینم اما می فهمم که دارد به حرف هایم گوش می دهد.

هوای حیاط خیلی سرد است.می گوید من می روم راه پیمایی.یک نفر را هم صدا می کنم بیاید کمکت.

دوباره در چوبی خانه اش را باز می کند و با همان چادر نماز می رود طرف خیابان.اگر رفته باشد سراغ مامور چه؟

در باز می شود.یک نفر می آید تو.می گوید الان آتش درست می کنم.صدایش چقدر آشناست.بوی کاغذ سوخته می آید.

چقدر این بو را دوست دارم.دستم را می گیرد و میرویم طرف آتش.صورتم را نزدیک آتش می کنم.بوی موی سوخته در هوا می پیچد.

کم کم چشمانم بهتر می شوند.

بر می گردم.محمد دارد با لبخند نگاهم می کند.آتش را خاموش می کنیم.از در خانه خارج می شویم و می دویم طرف خیابان.

 


نوشته شده توسط: موحد


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

55 کلمه!!!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 



:: کل بازدیدها ::
4643


:: بازدیدهای امروز ::
3


:: بازدیدهای دیروز ::
1



:: درباره من ::

و خدایی که در این نزدیکی است

:: لینک به وبلاگ ::

و خدایی که در این نزدیکی است


:: آرشیو ::

بهار 1387


:: خبرنامه ::