مادربزرگ می گوید :من خدا را دیده ام.نمی دانم چطور بگویم،ولی همیشه می بینمش.پسرم،خدا هست.شما هی ازش غفلت می کنین.
می خواهم جوابش را بدهم.مهشید در را باز می کند.همانجا می ایستد.به چشم هایم زل زده.حتما می خواهد بیاید تو.
باز هم یکساعت حرف بزند.آخرش هم برویم پیش روانپزشک.اما همان جا ایستاده.چقدر شکسته شده.پوست دستانش دیگر ظریف و سفید نیستند.گودی دور چشمانش هم حرف مرا تایید می کند.با من موافق است.زیر گریه می زند.از اطاق بیرون می رود.
در را هم پشت سرش می بندد.خشکم زده.همیشه به موقع می رسد.به خودم می آیم.مادربزرگ رفته.
سعید را صدا می کنم.نمی آید.مصطفی هم.سوار تاکسی ام.راننده ریش هایش را زده.قرمزی صورتش معلوم است.می گوید:بهشت و جهنم و خدا رو این آخوندا درست کردن.می خوان ماها رو دور از جون شما،بی ادبیه،خر کنن.خودشون مملکتو بکشن بالا.یه لیوان آبم روش.
لیوان می شکند.راننده اتوبوس روی ترمز می کوبد.کمی رو به جلو پرتاب می شوم. بعد داد می زند:ایستگاه آخره.پیاده نمی شی؟
اه،این مگس ها چقدر اذیت می کنند.اگر پارک این مگس ها را نداشت،همیشه می آمدم اینجا تا مهشید انقدر گیر ندهد.
سعید می گوید:اگه خدا عدالت داشت،قربانی قابیل رو قبول می کرد،تا اونم برادر کشی نکنه.
مصطفی جواب داد:مگه خدا انتخاب کرد؟خدا فقط امتحانشون کرد.بعد هم به خاطر خوش قلبی هابیل،گوسفند اونو قبول کرد.
و سعید با نیش خندی ادامه می دهد:آفرین منم تو همین فکر بودم.پس چون قربانی با آتیش قبول می شه،خدای ما هم همون آتیشه.شاید ما رو هم قبول کنه.
مادربزرگ هم نشسته و تماشا می کند.
خدا رحمتشان کند.سعید پسر روحانی محل ما بود.با ماشین تصادف کرد.مصطفی هم همکلاسی دوران دبیرستان.
زورگو و به قول بچه ها خروس جنگی!آخر هم توی دعوا مرد.بدجوری دعوا کرده بود.به چهره اش نگاه می کنم.
هنوز هم از زخم چاقو،روی صورتش خون می آید.می پاشد روی صورت من.خیس می شوم.
مهشید به دکتر می گوید:آقای دکتر شب تا صبح با خودش حرف می زنه.الان هم سه ساعته هرچی صداش می کنم جواب نمی ده.
ترسیدم.وگرنه مزاحم شما نمی شدم.
زیر زیرکی نگاهشان می کنم...و با سعید و مصطفی سه تایی می خندیم.